سالها پیش، خاطر رنجور


شادمان بود و نوبهاری داشت

دل من باغ دلفریبی بود


سبزه یی داشت، لاله زاری داشت

آفتاب محبت گرمی


گل او را به ناز می پرورد

هر سحر دیده ام چو می شد باز


شاخه یی می دمید و گل می کرد

رفت چندی و حیف! دانستم


گل این باغ رنگ قهری داشت

غنچهٔ دلفریب زیبایش


عطر آمیخته به زهری داشت

سحری با دو چشم اشک آلود


همه را خشمگین ز بن کندم

آن همه عشق و ناز و مستی را


پیش پای زمان پرکندم

سال ها رفت و گلشنم پژمرده


خاطرم دشت سنگلاخی شد

نه به شاخی نهال او آراست


نه به برگی نهفته، شاخی شد

لیک کنون، که آفتاب دگر


دامن خویش را بر او گسترد

مژده آرید، مژده ای یاران!


باز هم سنگلاخ گل آورد

بگذارید دشت بی جانم


با بهاری دوباره زنده شود

بشکفد غنچه های دل، تا باز


عطرشان زهری و کشنده شود